بچه بودم دیگه
من بچه که بودم زود به حرف زدن افتادم و خیلی هم حرف می زدم.مخ می خوردم.
بابابزرگم زیاد مکه می رفت و چون من اولین و تنها ترین نوه ی نوه ی دختری بودم همیشه سوغاتی هام دوسه برابر بقیه بود.
من حدودا دوسال و نیمم بود که بابابزرگم می خواست بره مکه ازم پرسید چی دوست داری برات سوغاتی بیارم؟
من یه خورده فکر کردم بعد به زبون بچگونه گفتم:
هیدونه گربندرطلا،با هیدونه اننگو طلا،هیدونه دسبنت خوشل طلا وهیدونم گوشباره کوچولوخوشل که برم عروسی پز بدم.
مامانم چشاش از کاسه در اومدو گفت کی این حرفارو یادت داده؟چه خوش اشتهاهم هست.
[ بازدید : 508 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]