داستان های تخیلی بنده
کریسمس سال 1950 بود.هوا بس ناجوان مردانه سرد بود. من به همراه مادر و پدر و برارم{الکس} دور میز جمع شده بودیم،من و الکس در حالی که چشممان به پنجره خیره شده بود ، داشتیم حساب و کتاب هدیای کریسمس رو می کردیم . مادر قهوه ای داغ آورد و همگی نوش جان کردیم. ساعت از 6:30 گذشته بود ولی هیچ صدایی ناشی از پرتاب بمب عید نبود. سه ساعت گذشت و پدرم کمی مشکوک شد و گفت:شاید ماصدا را نشنیده ایم و رفت و از همسایه بغلی آقای جیمز سوال کرد ولی ایشان هم صدایی نشنیده بود {چون ایشان گوش هایش سنگین بوده }. پس پدر تصمیم گرفت که به شهر بروند چون خانه ی ما بیرون شهر بود. من و الکس و مادر هم همراه پدر رفتیم. من در راه اسباب بازی هایی که قرار بود از پدر هدیه بگیرم را می شمردم و الکس در این فکر بود که آیا امسال عید فرار کرده؟؟؟ چرا این طوری فکر می کنید؟ خب بچه بودیم دیگه!!!!!
وقتی به شهر رسیدیم دیدیم که مردم در تب و تاب خرید هستند.مادر از یکی از خانم ها پرسید خانم:کی عید شد؟؟
خانم هم درجواب گفت: فردا عیده؟؟ نمی دونستید!!!!
[ بازدید : 355 ] [ امتیاز : ] [ نظر شما : ][ ] ] [ ]